آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
|
معنای واقعی عشق همان لبخند زیبای توست
آگنس ازدواج کرد و صاحب 13 تا بچه شد… وقتی که شوهرش فوت کرد، آگنس شنبه 30 دی 1391برچسب:, :: 22:51 :: نويسنده : alireza
دو نفر میرن تهران یک فولکس قورباغه ای میخرن، برمیگردن طرف شهرشون. یکی خیلی کار بد کرده بوده می برنش جهنم. سر گروهبان پادگان آموزشی رو کرد به گروهان تحت امرش و گفت :همه شما به خاطر بی نظمی و سرپیچی از دستور باید تنبیه بشید ، زود نفری ده بار روی زمین شنا برید وشروع کرد به شمردن یک دو سه چهار پنج شش هفت هشت نه ، نه ، نه ، نه ، نه و همینطور بهگفتن عدد نه ادامه داد ، بعد از چند دقیقه در حالی که لبخند میزد گفت : میدونم الان دارین تو دلتون بهم فحش میدین ولی این اونیفرمی که تنمه ضد فحشه...یهو یه صدا از بین گروهان به گوشش خورد :مگه مادرت هم اونیفرم میپوشه ؟!
از آزادی سوار تاکسی شدم تا صادقیه میگم چقدر شد؟میگه 500تومن میگم همش دو قدم راهه 500تومن!!میگه اینطوری قدم برداری شلوارت پاره میشه هاااااا :)))))) مامانم گیر داده بود که تو سرت یه جا گرمه , سر و گوشت می جنبه , دختر زیر سر داری و منم هی میگم نه بابا این چه حرفیه , من و این کارا؟ شنبه 23 دی 1391برچسب:, :: 22:31 :: نويسنده : alireza
امروز نشسته بوديم سر ميز داشتيم ناهار ميخوريم! واسم اس ام اس اومده نگاه ميکنم ميبينم بابامه! شنبه 23 دی 1391برچسب:, :: 20:14 :: نويسنده : alireza
اعتراف می کنم دو هفته قبل داشتم می رفتم جلسه، خیلی عجله داشتم، بهترین کت و شلوارم رو پوشیده بودم. باورتون نمی شه، وقتی از جلسه برگشتم خونه و درست دم در بود که فهمیدم همه این مدت با دمپایی بودم! چند شب قبل خواب دیدم از کنار فلکه شهرداری با موتور یه تیکه خلاف رفتم تا به اون طرف رسیدم از شانس بد ما دیدم پلیس ها وایسادن میگن ایست ایست! ما هم همون وسط خیابون وایسادیم. حالا مونده بودیم یه دنده بزنیم فرار کنیم یا موتور رو بدیم تحویل شون! خواستم فرار کنم دیدم به سربازه گفت شلیک کن!!! خلاصه آخرش موتور رو گرفتن. حالا حتما میگین این چه ربطی به اعتراف کردن داره؟ آخه بعد از این خواب بدون اینکه حواسم باشه همه این ها یه خواب بوده، نیم ساعتی رو تخت داشتم فکر می کردم که حالا جریمه و دردسر آزاد کردن موتور به کنار، فردا با چی برم دانشگاه؟! اعتراف می کنم یه بار داشتم پشت سر یه بنده خدایی حرف می زدم توی یه جمعی، خیلی از دستش عصبانی بودم. یه کم هم غیرمنصفانه و البته بی ادبانه حرف زدم. وقتی حرفم تموم شد یکی از بچه ها گفت: دیگه چیزی نمیخوای بهش بگی! گفتم: چرا، هر چی به او عوضی بگم حقشه اما همین بسشه، چطور مگه؟ گفت: چون هفته قبل اومده خواستگاری خواهرم و عقد کردن. الان تقریبا هر شب می بینمش، گفتم پیغامی داری بهش برسونم... شنبه 23 دی 1391برچسب:, :: 20:7 :: نويسنده : alireza
مرد: عزیزم از وقتی میری ورزش هیکلت خیلی قشنگ شده! شنبه 23 دی 1391برچسب:, :: 20:4 :: نويسنده : alireza
يك بابايي داشته از سر كار برميگشته خونه، يهو ميبينه يك جمع عظيمي دارن تشييع جنازه ميكنند، منتها يجور عجيب غريبي: اول صف يك سري ملت دارن دو تا تابوت رو ميبرن، بعد يك يارو مرده با سگش راه ميره، بعد ازون هم يك صف 500 متري ملت دارن دنبالشون ميرن. يارو كف ميكنه، ميره پيش جناب سگ دار، ميگه: تسليت عرض ميكنم قربان، خيلي شرمندم... ميشه بگيد جريان چيه؟ يارو ميگه: والله تابوت جلوييه خانممه، پشتيش هم مادر خانومم... هردوشون رو ديشب اين سگم پاره پاره كرده! مرده ناراحت ميشه، همينجور شروع ميكنه پشت سر يارو راه رفتن، بعد از يك مدت برميگرده ميگه: ببخشيد من خيلي براتون متاسفم، ميدونم الانم وقت پرسيدن اينجور سوالا نيست، ولي ممكنه من يك شب سگ شما رو قرض بگيرم؟! مرده يك نگاهي بهش ميكنه، اشاره ميکنه به 500 متر جمعيتي پشت سر، ميگه: برو ته صف! |
|||
![]() |