درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان معنای واقعی عشق همان لبخند زیبای توست و آدرس lovebeach.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 24
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 27
بازدید ماه : 26
بازدید کل : 4786
تعداد مطالب : 78
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1

Alternative content





معنای واقعی عشق همان لبخند زیبای توست
شنبه 28 بهمن 1391برچسب:, :: 23:9 ::  نويسنده : alireza       

 دخترا وقتی میرن حموم:
نیم ساعت تو وانه شیر میخوابن
صابونه مخصوص
شامپو بدن مخصوصش
شامپو سر مخصوص
تازه 2ساعت موهاشونو میشورن تا یوقت مواد شیمیایی لای موهاشون نمونه
حالا ما پسرا:
اول میریم تو
سوراخه چاهه حمومو نشونه میگیریم , میشاشیم , صاف میره اون تو , احساسه غرور میکنیم
میریم زیره دوش یدونه می گوزیم صداش تو حموم میپیچه , کلی میخندیم
بعد 2 دقیقه دوباره میخندیم , میدونید چرا؟
چون بوش رسیده به دماغمون
5دقیقه خودمونو میشوریمو , آبکش میکنیم
نیم ساعت زیره دوش بیخودی فکر میکنیم
.
.
خلاصه از کمترین چیزا بهترین استفادرو میکنیم



شنبه 28 بهمن 1391برچسب:, :: 23:3 ::  نويسنده : alireza       

 یک گوز بی موقع به اندازه صد قرص اکس شادی آفرین است؟؟؟!!!!!
پس چرا اعتیاد؟!!!!
به تفریحات سنتی روی بیاورید!!!!!!



شنبه 28 بهمن 1391برچسب:, :: 23:1 ::  نويسنده : alireza       

 پسر داييم دوم دبستانه امروز داشتم ازش علوم ميپرسيدم:
" چرا تمساح پستاندار نیست؟ "
بچه هم هرچي نبوغ و استدلال علمی داشتو به کارگرفت و با اعتماد به نفس گفت:
"چون اگه پستان دار بود موقع خزیدن سینه هاش میکشید روی زمین!!"



شنبه 28 بهمن 1391برچسب:, :: 22:56 ::  نويسنده : alireza       

 زن و شوهر جوانی که بچه دار نمی شدند برای یافتن چاره به یکی از بهترین پزشکان متخصص مراجعه کردند.


پس از معاینات و آزمایش های مربوطه، پزشک نظر داد که متاسفانه مشکل از مرد میباشد و تنها راه حل ممکن، بهره برداری از خدمات «پدر جایگزین» است.
زن: منظورتان از پدر جایگزین چیست؟
پزشک: مردی که با دقت انتخاب می شود تا نقش شوهر را اجرا و به بارداری خانم کمک کند..
زن تردید نشان داد لکن شوهرش بچه می خواست و او را راضی کرد تا راه حل را بعنوان تجویز پزشک بپذیرد.
چند روز بعد جوانی را یافتند تا زمانیکه شوهر در خانه نباشد برای انجام وظیفه مراجعه کند.
روز موعود فرا رسید، لکن همسایه طبقه بالا نیز همان روز عکاسی را برای گرفتن عکس از نوزاد خود دعوت کرده بود تا در منزل از کودکشان چند عکس بگیرد.
از بد حادثه عکاس آدرس را اشتباهی رفته و به خانه زوج جوان رسید و در زد. زن در را باز کرد.
- سلام، برای موضوع بچه آمدم.
- سلام، بفرمائید. مشروب میل دارید؟
- نه، متشکرم. الکل با کار من سازگاری نداره. علاوه بر اون میخوام هرچه زودتر شروع کنم.
- باشه! بریم اتاق خواب؟
- حرفی نیست، هرچند که سالن مناسب تر است؛ دو تا روی فرش، دوتا رو مبل و یکی هم تو حیاط.
- چند تا؟
- حداقل پنج تا. البته اگر بیشتر خواستید حرفی نیست.
عکاس در حالیکه آلبومی را از کیف خود بیرون می آورد، ادامه داد:
- مایلم نمونه کارم را نشونتون بدم. روشی را بکار می برم که مشتریام خیلی دوست دارن.. مثلاً ببینید این بچه چقدر زیباست. اینکار رو تو یک پارک کردم.. وسط روز بود و مردم جمع شدن تماشا کنن. اون خانم خیلی پر توقع بود و مرتباً بهانه می گرفت. در نهایت مجبور شدم از دو تا از دوستام کمک بگیرم. علاوه بر اون یه بچه گربه هم اونجا بود و دم و دستگاه رو گاز می گرفت.

زن بیچاره حیرت زده به سخنان گوش می کرد.

- حالا این دوقلوها را نگاه کنین.. اینبار خودی نشان دادم. مامانه همکاری تاپی کرد وظرف پنچ دقیقه کارمون رو تموم کردیم. رسیدم و با دو تا تق تق همه چیز روبراه شد و این دوقلوهائی که می بینید..

حیرت زن به نوعی سرگیجه تبدیل شده بود و عکاس اینگونه ادامه می داد:

- در مورد این بچه کار سخت تر بود. مامانش عصبی شده بود. بهش گفتم شما آروم باشید تا من کار خودمو بکنم. روشو برگردوند و همه چی بخوبی و خوشی پایان یافت.
چیزی نمونده بود که زن بیچاره از حال برود. طرف آلبوم را جمع کرده و گفت:
- شروع کنیم؟
- هر وقت شما بگین!
- عالیه! میرم سه پایه رو بیارم…
- سه پایه؟ برای چی؟
- آخه وسیله کار خیلی بزرگه. نمی تونم تو دست بگیرمش و بایستی بذارمش رو سه پایه و … خانم…. خانووووووم…. کجا میری؟ چرا فرار میکنی؟ پس بچه چی شد؟ !!!!!!!!!
 


شنبه 28 بهمن 1391برچسب:, :: 22:48 ::  نويسنده : alireza       

 ﺁﭘﺎﺭﺗﻤﺎﻧﻤﻮﻥ ﺁﺗﯿﺶ ﺑﮕﯿﺮﻩ
ﺑﻌﺪ ﻣﻦ ﯾـﻪ ﺗــﻨﻪ ﻫﻤﻪ ﯼ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﺎ ﺭﻭ ﻧﺠﺎﺕ ﺑﺪﻡ
ﺑﻌﺪ ﺩﯾﮕﻪ
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﯾﻬﻮ ﺯﻥ ﻫﻤﺴﺎﯾﻤﻮﻥ ﺟـﯿﻎ ﺑﺰﻧﻪ ﺧـــــــﺎﮎ ﺗﻮ
ﺳﺮﻣﻤﻤﻢ ﺩﺧـدﺮﻡ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺗﻮ ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ!!
ﺩﺧـدﺮﺵ 19 ﺳﺎﻟﺸﻪ
ﭘﺎﺭﺳﺎﻝ ﺩﻣﺎﻏﺸﻮ ﻋﻤﻞ ﮐﺮﺩﻩ ، به چشخواهري هم بد تيكه اي نيس !
ﺑﻌﺪ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻬﻢ ﺑﻨﺪﺍﺯﻩ ﻭ ﺑﺎ
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﻬﻢ ﺑﮕﻪ ﮐﺎﺭﻩ ﺧﻮﺩﺗـﻪ ;)
ﻣﻨﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺳﯿﺎﻩ ﺷﺪﻩ
ﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﺩﺍﺩ ﺑﺰﻧﻢ :
ﯾﻪ ﭘـﺘﻮ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ براااااااام
ﺑﻌﺪ ﺑﺮﻡ ﺗﻮ ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﻭ ﺩﺧـدﺮﻩ ﺭﻭ ﺑﻨﺪﺍﺯﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ !
ﺑﻌﺪ ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﺑﺸﻪ ، تيكه هاش بپاشه تو خيابون
ﺑﻌﺪ ﺩﺧـدﺮﻩ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﺩﺍﺩ ﺑﺰﻧﻪ :(
ﺑﻌﺪ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺑﻪ ﺩﺧـدﺮﻩ ﺑﮕﻪ ﻋﺮﻭﺱ ﮔﻠﻢ ، ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﯿﺎﯼ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﮐﻨﯽ
ﺗﻮ ﻫﻤﯿﻦ ﻫـﯿـﺮﯼ ﻭﯾـﺮﯼ ﯾﻬﻮ ﯾﮑﯽ ﺩﺍﺩ ﺑـﺰﻧﻪ ﺍﺁﺍﺍﺍﺍﺍ
ﺍﻭﻧﺠﺎﺭﻭ !!
ﯾﻬﻮ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺩﻭﺩ ﻭ ﺁﺗﯿﺶ ﺑﯿﺎﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺳﻮﺕ و جيـغ
ﺑﮑﺸﻦ ﺑﺮﺍﻡ
ﺑﻌﺪ ﺁﺧﺮﺷﻢ ﻣﻦ ﭘﺸﺖ ﺁﻣﺒﻮﻻﻧﺲ ﺑﺸﯿﻨﻢﭘﺪﺭﻡ ﺑﯿﺎﺩ ﺑﮕﻪ
ﺑﻬﺖ ﺍفتخار ﻣﯿﮑﻨﻢ پسـرم
ﺩﺧـدﺮ ﻫﻤﺴﺎﯾﻤﻮﻥ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﻣﻨﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ
يه ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻧﻪ و از راه دور واسم بوس بفرسته
همين جوري هم آمبولانس توي دود محـو بشه ...!
ﺍﺷﮑﻢ ﺩﺭ ﺍﻭﻣﺪ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﺻﻮﺭﺗﻤﻮ ﺑﺸﻮﺭﻡ :'(



چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, :: 13:36 ::  نويسنده : alireza       

يه نوعروس باكره، شب زفاف به شوهرش ميگه: عزيزم، ميدوني كه من تا حالا س_س نداشتم و نميدونم بايد چيكار كنم. لطفا منو راهنمايي كن.
شوهره ميگه: خب، بذاز اينطوري بگم: اين كوچولو كه اينجا به من آويزونه، يه زندانيه، اون دروازه‌ي بهشت هم كه لاي پاهاي توئه، زندانه. تنها كاري كه ما بايد بكنيم اينه كه اين زنداني رو بچپونيم تو زندان!!
خلاصه مشغول ميشن. كارشون كه تموم ميشه، زنه كه تازه خوشش اومده بوده (!!) يه قري مياد واشه شوهرشو ميگه عزيزم مثل اينكه اين زنداني ناقلا از زندان در رفته دوباره. شوهره هم كه هنوز حشري بوده (اينجاس كه ميگن حشر زده به بشر!!!) دوباره مشغول ميشه.
كارشون كه تموم ميشه، مرده ديگه ان و چسش با هم قاطي شده بوده!!!! اما زنه تازه رو اومده بوده!! دوباره بر ميگرده ميگه عزيزم اين زندانيه كه بازم در رفت كه پدر سگ!!! خلاصه مرده‌ام ديگه تو رو دروايسي ميمونه و به هر بدبختي كه شده ميره واسه‌ي روند سوم.
روند سوم كه تموم ميشه، ديگه مرده از خستگي فرق كلنگ و دمپايي رو تشخيص نمي‌داده. اما زنه باز دوباره ميگه كه اين زندانيه كه بازم بيرونه كه.
مرده كه ديده چشاش جايي رو نميديده ميگه: به تخمم كه بيرونه، بدبخت محكوم به حبس ابد نيست كه اااااااااه!!!



چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, :: 13:49 ::  نويسنده : esmaeil ghasemi       

 معلم گفت: دو خط موازی هیچگاه به هم نمیرسند ...

 

مگر اینکه یکی از آنها خود را بشکند...

 

گفتم: من خودم را شکستم؛ پس چرابه او نرسیدم ؟؟!

 

لبخند تلخی زد و گفت ...شاید او هم به سوی خط دیگری شکسته باشد .. !!



چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, :: 13:10 ::  نويسنده : esmaeil ghasemi       

 

                                                          باز از دست تو امشب دلم تک می زند

به شماره ی دلت ای یار پیامک می زند

هی تو میسکال بینداز و دلم را مشغول کن

همراه اول هم به ما هی پیامک می زند

 



جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 19:55 ::  نويسنده : alireza       



روز اول
پسر: سلام
دختر : سلام
پسر: چطوری؟
دختر : بد نیستم مرسی

هفته اول
پسر: سلام
دختر : علیک سلام
پسر: چطوری؟
دختر : بد نیستم مرسی . تو چطوری؟



ادامه مطلب ...


چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:, :: 13:10 ::  نويسنده : alireza       

پسر: عزیــــــــــــزم!!!

دختر: جووونـــــم!!!

پسر: گــــــــــلِ من!!!

دختر: جانــــم؟؟

پسر: عشــــــقم!!!

دختر: جان؟؟؟

پسر: زندگـــی من!!!

دختر: بله؟؟؟

پسر: نفسِ من!!!

دختر: زهـــرمار! بازم اسمم یادت رفته؟؟؟!!

 



چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:, :: 13:1 ::  نويسنده : alireza       

غضنفر روز اول نماز ميخونه،خرش ميميره.روز دوم نماز ميخونه،گاوش ميميره.روز سوم زنش ميگه برو پياز بخر نداريم.غضنفر عصباني ميشه ميگه:خدا شاهده پا ميشم 2ركعت هم خرج تو ميكنما…