درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان معنای واقعی عشق همان لبخند زیبای توست و آدرس lovebeach.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 5
بازدید کل : 4765
تعداد مطالب : 78
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1

Alternative content





معنای واقعی عشق همان لبخند زیبای توست
چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:, :: 21:45 ::  نويسنده : alireza       

 پسر عموم 5 سالشه بردیمش ختنش کنیم
پرستاره اومده میگه ببینم اون شومبولتو ! پسرعموی ما هم زارت کشید
پایین . . .پرستاره تا دید زد زیره خنده !پسر عموم هم گفت : میخندی ؟؟؟ باید بخوریش

! :|به خدا من تا 12 سالگی فک میکردم بچه رو لک لک ها از آسمون میارن



چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:, :: 21:43 ::  نويسنده : alireza       

 مادربزرگم دو سال پیش میخواست ختم انعام بگیره و تمام خانومای فامیلو یه خانوم مداح هم دعوت کرده بود.
از صبح همه داشتیم کمکشون میکردیم که یهو ، یک ساعت مونده به مراسم برق رفت .
مادر بزرگم به پدرم گفت:
سریع زنگ بزن اداره برق بگو برقمون رفته!
بابای ما هم زنگ زدو گفت:برق ما رفته!
یهو مادر بزرگم از اونور گفت:
بگو خانوم آوردیم، کلی پول دادیم، حالا برق رفته شما خسارت مارو میدی...؟؟؟
بابای ما هم هول شد و با عصبانیت به طرف گفت:
کلی پول دادم خانم آوردم ، حالا که برق نیست چه خاکی تو سرم بکنم؟ شما خسارت میدی....؟!؟!
طرف هم نه گذاشت نه برداشت با خنده گفت:
دوست عزیز 2 تا شمع روشن کن شاعرانه تره...!! :).



چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:, :: 21:37 ::  نويسنده : alireza       

 حموم بودم ..
مامانم میزنه به در
میگم : بله
میگه : حمومی ؟؟
میگم : پَ نه پَ اینجا لَندنه صدای منو از رادیو بی بی سی میشنوی
میگه : در زدم بهت بگم مهمونا اومدن
دختراشون هم رفتن تو اتاقت دارن با کامپیوترت کار میکنن
لباس و حوله ات هم از پشت در بر میدارم که امشب تو لندن بمونی
تا فهم درست جواب دادن رو پیدا کنی الاغ.



چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:, :: 21:22 ::  نويسنده : alireza       

دزده میره تو خونه ای که از در و دیوارش سیر آویزون بوده!
همه جا سیر هرجا رو نگاه میکنه میبینه فقط سیر!
داشته میگشته یه چراغ جادو پیدا میکنه دست میکشه و غول میاد میگه چی میخوای؟
میگه یه میلیون پول
غول: یک ایوون؟
... دزد: یه میلیون
غول : میگون؟
دزد: میــــــــــلیـ ــــــــــون
پیرزنه از پشته سیرا میاد بیرون میگه مادر خودتو خسته نکنه من سالهاس نتونستم بهش بفهمونم چی میخوام!!!



چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:, :: 21:18 ::  نويسنده : alireza       

خانومه تلفن زده به بابام
که ما یه دستگاهی میفروشیم که قیمت قبض برق رو تا ۳۰% کاهش میده
بابام بهش گفت:
ممنون پسرم کنتور رو دستکاری کرده قبضمون ۱۰۰% کاهش داشته
اگه خواستید نصف قیمت واسه شما حساب میکنیم !



چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:, :: 21:16 ::  نويسنده : alireza       

ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﻋﺼﺒﯽ ﺑﻮﺩ . ﮔﻔﺘﻢ ﭼﯿﻪ ؟
ﮔﻔﺖ ﺷﺎﻧﺲ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ؟ ﺗﻮ ﺑﭽﮕﯽ ﺑﺎ 100 ﺗﺎ ﺩﺧﺘﺮ، ﺩﮐﺘﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩﯾﻢ، ﺍﻻﻥ ﺁﺩﺭﺱ ﻫﯿﭽﮑﺪﻭﻣﺸﻮﻥ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ،
ﺍﻣﺎ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﭽﮕﯽ ﺧﻮﻧﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻤﻮﻥ ﺗﻮﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﺷﺎﺷﯿﺪﻡ، ﺣﺎﻻ ﺩﺧﺘﺮﺷﻮﻥ ﺷﺪﻩ ﻫﻤﮑﺎﺭﻡ ! ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻣﯿﺰ ﺭﻭﺑﺮﻭﻡ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺑﻬﻢ ﻣﯿﮕﻢ ﭼﻄﻮﺭﯼ ﺷﺎﺷﻮ ((= |:



شنبه 28 بهمن 1391برچسب:, :: 23:9 ::  نويسنده : alireza       

 دخترا وقتی میرن حموم:
نیم ساعت تو وانه شیر میخوابن
صابونه مخصوص
شامپو بدن مخصوصش
شامپو سر مخصوص
تازه 2ساعت موهاشونو میشورن تا یوقت مواد شیمیایی لای موهاشون نمونه
حالا ما پسرا:
اول میریم تو
سوراخه چاهه حمومو نشونه میگیریم , میشاشیم , صاف میره اون تو , احساسه غرور میکنیم
میریم زیره دوش یدونه می گوزیم صداش تو حموم میپیچه , کلی میخندیم
بعد 2 دقیقه دوباره میخندیم , میدونید چرا؟
چون بوش رسیده به دماغمون
5دقیقه خودمونو میشوریمو , آبکش میکنیم
نیم ساعت زیره دوش بیخودی فکر میکنیم
.
.
خلاصه از کمترین چیزا بهترین استفادرو میکنیم



شنبه 28 بهمن 1391برچسب:, :: 23:3 ::  نويسنده : alireza       

 یک گوز بی موقع به اندازه صد قرص اکس شادی آفرین است؟؟؟!!!!!
پس چرا اعتیاد؟!!!!
به تفریحات سنتی روی بیاورید!!!!!!



شنبه 28 بهمن 1391برچسب:, :: 23:1 ::  نويسنده : alireza       

 پسر داييم دوم دبستانه امروز داشتم ازش علوم ميپرسيدم:
" چرا تمساح پستاندار نیست؟ "
بچه هم هرچي نبوغ و استدلال علمی داشتو به کارگرفت و با اعتماد به نفس گفت:
"چون اگه پستان دار بود موقع خزیدن سینه هاش میکشید روی زمین!!"



شنبه 28 بهمن 1391برچسب:, :: 22:56 ::  نويسنده : alireza       

 زن و شوهر جوانی که بچه دار نمی شدند برای یافتن چاره به یکی از بهترین پزشکان متخصص مراجعه کردند.


پس از معاینات و آزمایش های مربوطه، پزشک نظر داد که متاسفانه مشکل از مرد میباشد و تنها راه حل ممکن، بهره برداری از خدمات «پدر جایگزین» است.
زن: منظورتان از پدر جایگزین چیست؟
پزشک: مردی که با دقت انتخاب می شود تا نقش شوهر را اجرا و به بارداری خانم کمک کند..
زن تردید نشان داد لکن شوهرش بچه می خواست و او را راضی کرد تا راه حل را بعنوان تجویز پزشک بپذیرد.
چند روز بعد جوانی را یافتند تا زمانیکه شوهر در خانه نباشد برای انجام وظیفه مراجعه کند.
روز موعود فرا رسید، لکن همسایه طبقه بالا نیز همان روز عکاسی را برای گرفتن عکس از نوزاد خود دعوت کرده بود تا در منزل از کودکشان چند عکس بگیرد.
از بد حادثه عکاس آدرس را اشتباهی رفته و به خانه زوج جوان رسید و در زد. زن در را باز کرد.
- سلام، برای موضوع بچه آمدم.
- سلام، بفرمائید. مشروب میل دارید؟
- نه، متشکرم. الکل با کار من سازگاری نداره. علاوه بر اون میخوام هرچه زودتر شروع کنم.
- باشه! بریم اتاق خواب؟
- حرفی نیست، هرچند که سالن مناسب تر است؛ دو تا روی فرش، دوتا رو مبل و یکی هم تو حیاط.
- چند تا؟
- حداقل پنج تا. البته اگر بیشتر خواستید حرفی نیست.
عکاس در حالیکه آلبومی را از کیف خود بیرون می آورد، ادامه داد:
- مایلم نمونه کارم را نشونتون بدم. روشی را بکار می برم که مشتریام خیلی دوست دارن.. مثلاً ببینید این بچه چقدر زیباست. اینکار رو تو یک پارک کردم.. وسط روز بود و مردم جمع شدن تماشا کنن. اون خانم خیلی پر توقع بود و مرتباً بهانه می گرفت. در نهایت مجبور شدم از دو تا از دوستام کمک بگیرم. علاوه بر اون یه بچه گربه هم اونجا بود و دم و دستگاه رو گاز می گرفت.

زن بیچاره حیرت زده به سخنان گوش می کرد.

- حالا این دوقلوها را نگاه کنین.. اینبار خودی نشان دادم. مامانه همکاری تاپی کرد وظرف پنچ دقیقه کارمون رو تموم کردیم. رسیدم و با دو تا تق تق همه چیز روبراه شد و این دوقلوهائی که می بینید..

حیرت زن به نوعی سرگیجه تبدیل شده بود و عکاس اینگونه ادامه می داد:

- در مورد این بچه کار سخت تر بود. مامانش عصبی شده بود. بهش گفتم شما آروم باشید تا من کار خودمو بکنم. روشو برگردوند و همه چی بخوبی و خوشی پایان یافت.
چیزی نمونده بود که زن بیچاره از حال برود. طرف آلبوم را جمع کرده و گفت:
- شروع کنیم؟
- هر وقت شما بگین!
- عالیه! میرم سه پایه رو بیارم…
- سه پایه؟ برای چی؟
- آخه وسیله کار خیلی بزرگه. نمی تونم تو دست بگیرمش و بایستی بذارمش رو سه پایه و … خانم…. خانووووووم…. کجا میری؟ چرا فرار میکنی؟ پس بچه چی شد؟ !!!!!!!!!
 


شنبه 28 بهمن 1391برچسب:, :: 22:48 ::  نويسنده : alireza       

 ﺁﭘﺎﺭﺗﻤﺎﻧﻤﻮﻥ ﺁﺗﯿﺶ ﺑﮕﯿﺮﻩ
ﺑﻌﺪ ﻣﻦ ﯾـﻪ ﺗــﻨﻪ ﻫﻤﻪ ﯼ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﺎ ﺭﻭ ﻧﺠﺎﺕ ﺑﺪﻡ
ﺑﻌﺪ ﺩﯾﮕﻪ
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﯾﻬﻮ ﺯﻥ ﻫﻤﺴﺎﯾﻤﻮﻥ ﺟـﯿﻎ ﺑﺰﻧﻪ ﺧـــــــﺎﮎ ﺗﻮ
ﺳﺮﻣﻤﻤﻢ ﺩﺧـدﺮﻡ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺗﻮ ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ!!
ﺩﺧـدﺮﺵ 19 ﺳﺎﻟﺸﻪ
ﭘﺎﺭﺳﺎﻝ ﺩﻣﺎﻏﺸﻮ ﻋﻤﻞ ﮐﺮﺩﻩ ، به چشخواهري هم بد تيكه اي نيس !
ﺑﻌﺪ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻬﻢ ﺑﻨﺪﺍﺯﻩ ﻭ ﺑﺎ
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﻬﻢ ﺑﮕﻪ ﮐﺎﺭﻩ ﺧﻮﺩﺗـﻪ ;)
ﻣﻨﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺳﯿﺎﻩ ﺷﺪﻩ
ﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﺩﺍﺩ ﺑﺰﻧﻢ :
ﯾﻪ ﭘـﺘﻮ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ براااااااام
ﺑﻌﺪ ﺑﺮﻡ ﺗﻮ ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﻭ ﺩﺧـدﺮﻩ ﺭﻭ ﺑﻨﺪﺍﺯﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ !
ﺑﻌﺪ ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﺑﺸﻪ ، تيكه هاش بپاشه تو خيابون
ﺑﻌﺪ ﺩﺧـدﺮﻩ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﺩﺍﺩ ﺑﺰﻧﻪ :(
ﺑﻌﺪ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺑﻪ ﺩﺧـدﺮﻩ ﺑﮕﻪ ﻋﺮﻭﺱ ﮔﻠﻢ ، ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﯿﺎﯼ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﮐﻨﯽ
ﺗﻮ ﻫﻤﯿﻦ ﻫـﯿـﺮﯼ ﻭﯾـﺮﯼ ﯾﻬﻮ ﯾﮑﯽ ﺩﺍﺩ ﺑـﺰﻧﻪ ﺍﺁﺍﺍﺍﺍﺍ
ﺍﻭﻧﺠﺎﺭﻭ !!
ﯾﻬﻮ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺩﻭﺩ ﻭ ﺁﺗﯿﺶ ﺑﯿﺎﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺳﻮﺕ و جيـغ
ﺑﮑﺸﻦ ﺑﺮﺍﻡ
ﺑﻌﺪ ﺁﺧﺮﺷﻢ ﻣﻦ ﭘﺸﺖ ﺁﻣﺒﻮﻻﻧﺲ ﺑﺸﯿﻨﻢﭘﺪﺭﻡ ﺑﯿﺎﺩ ﺑﮕﻪ
ﺑﻬﺖ ﺍفتخار ﻣﯿﮑﻨﻢ پسـرم
ﺩﺧـدﺮ ﻫﻤﺴﺎﯾﻤﻮﻥ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﻣﻨﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ
يه ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻧﻪ و از راه دور واسم بوس بفرسته
همين جوري هم آمبولانس توي دود محـو بشه ...!
ﺍﺷﮑﻢ ﺩﺭ ﺍﻭﻣﺪ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﺻﻮﺭﺗﻤﻮ ﺑﺸﻮﺭﻡ :'(



چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, :: 13:36 ::  نويسنده : alireza       

يه نوعروس باكره، شب زفاف به شوهرش ميگه: عزيزم، ميدوني كه من تا حالا س_س نداشتم و نميدونم بايد چيكار كنم. لطفا منو راهنمايي كن.
شوهره ميگه: خب، بذاز اينطوري بگم: اين كوچولو كه اينجا به من آويزونه، يه زندانيه، اون دروازه‌ي بهشت هم كه لاي پاهاي توئه، زندانه. تنها كاري كه ما بايد بكنيم اينه كه اين زنداني رو بچپونيم تو زندان!!
خلاصه مشغول ميشن. كارشون كه تموم ميشه، زنه كه تازه خوشش اومده بوده (!!) يه قري مياد واشه شوهرشو ميگه عزيزم مثل اينكه اين زنداني ناقلا از زندان در رفته دوباره. شوهره هم كه هنوز حشري بوده (اينجاس كه ميگن حشر زده به بشر!!!) دوباره مشغول ميشه.
كارشون كه تموم ميشه، مرده ديگه ان و چسش با هم قاطي شده بوده!!!! اما زنه تازه رو اومده بوده!! دوباره بر ميگرده ميگه عزيزم اين زندانيه كه بازم در رفت كه پدر سگ!!! خلاصه مرده‌ام ديگه تو رو دروايسي ميمونه و به هر بدبختي كه شده ميره واسه‌ي روند سوم.
روند سوم كه تموم ميشه، ديگه مرده از خستگي فرق كلنگ و دمپايي رو تشخيص نمي‌داده. اما زنه باز دوباره ميگه كه اين زندانيه كه بازم بيرونه كه.
مرده كه ديده چشاش جايي رو نميديده ميگه: به تخمم كه بيرونه، بدبخت محكوم به حبس ابد نيست كه اااااااااه!!!



جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 19:55 ::  نويسنده : alireza       



روز اول
پسر: سلام
دختر : سلام
پسر: چطوری؟
دختر : بد نیستم مرسی

هفته اول
پسر: سلام
دختر : علیک سلام
پسر: چطوری؟
دختر : بد نیستم مرسی . تو چطوری؟



ادامه مطلب ...


چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:, :: 13:10 ::  نويسنده : alireza       

پسر: عزیــــــــــــزم!!!

دختر: جووونـــــم!!!

پسر: گــــــــــلِ من!!!

دختر: جانــــم؟؟

پسر: عشــــــقم!!!

دختر: جان؟؟؟

پسر: زندگـــی من!!!

دختر: بله؟؟؟

پسر: نفسِ من!!!

دختر: زهـــرمار! بازم اسمم یادت رفته؟؟؟!!

 



چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:, :: 13:1 ::  نويسنده : alireza       

غضنفر روز اول نماز ميخونه،خرش ميميره.روز دوم نماز ميخونه،گاوش ميميره.روز سوم زنش ميگه برو پياز بخر نداريم.غضنفر عصباني ميشه ميگه:خدا شاهده پا ميشم 2ركعت هم خرج تو ميكنما…



شنبه 30 دی 1391برچسب:, :: 23:3 ::  نويسنده : alireza       

سازمان بهداشت جهانی برای آزمایش یک واکسن خطرناک وجدید
احتیاج یه داوطلب داشت. از میان مراجعین فقط سه نفر
واجد شرایط اعلام شدند:
یک آلمانی ،یک فرانسوی و یک ایرانی
قرار شد با تک تک آنان مصاحبه شود برای انتخاب نهایی
مصاحبه از آلمانی پرسید: برای این کار چقدر پول میخواهید؟
او گفت من صد هزار دلار، این را میدهم به زنم که اگر از این واکسن مردم
یا فلج شدم، زنم بی پول نماند.
مصاحبه گر او را مرخص کرد وهمین سوال را از فرانسوی نمود.
او گفت من دویست هزار دلار میگیرم، صدهزار تا برای زنم و صد هزار تا برای معشوقه ام.
وفتی او هم رفت، ایرانی گفت من سیصد هزار دلار می خواهم.
صد هزار برای خودم
صد هزار تا هم حق حساب شما
صد هزار تاش هم میدیم به آلمانی که واکسن را بهش بزنیم !!!؟



شنبه 30 دی 1391برچسب:, :: 23:2 ::  نويسنده : alireza       

دیشب رفتم استخر, بعداز شنا اومدم لباسامو بپوشم دیدم رو موبایلم 4 تا میس کاله 6 تا اس ام اس از دوس دخترم:
اس ام اس 1: عزیزم چرا زنگ میزنم جواب نمیدی؟

اس ام اس 2: انگار سرت شلوغه جواب اس ام اس هم نمیدی.
اس ام اس 3: همین الان زنگ میزنی وگرنه من می دونم وتو…

 

اس ام اس4: کثافت آشغال معلوم هست کدوم گوری هستی؟
اس ام اس 5: تقصیر منه که آدم حسابت کردم کچل ایکبیری با اون مامان چاقت.گمشو برو پیش همون دختر عموی …
اس ام اس6: راستی اینم میگم که بسوزی منو دوستت حمید دو ماهه رابطه داریم.بای!!




شنبه 30 دی 1391برچسب:, :: 22:52 ::  نويسنده : alireza       

  آگنس ازدواج کرد و صاحب 13 تا بچه  شد… وقتی که شوهرش فوت کرد، آگنس
 دوباره ازدواج کرد و صاحب 7 تا بچه‌ی دیگه شد…
اما دوباره شوهرش فوت کرد… ولی آگنس دوباره ازدواج کرد و این بار صاحب 5 تا بچه‌ی دیگه شد…
 افسوس و صد افسوس…
 آگنس، این شیرزن پر کار… سرانجام دار فانی را وداع گفت…
 بر بالای سر تابوت، کشیش برای آگنس طلب مغفرت و مرحمت کرد و گفت:
 "خداوندا… آن‌ دو سرانجام به هم رسیدند…"
 در همین حال یکی از حاضرین در مراسم خاکسپاری به سمت بغل دستیش
 خم می‌شه و آروم ازش می‌پرسه:
  "فکر می‌کنی منظور کشیش، شوهر اولش باشه؟ یا شوهر دومش؟ یا شوهر
 سومش؟"
بغل دستی جواب می‌ده: "فکر کنم منظورش پاهاش باشه



شنبه 30 دی 1391برچسب:, :: 22:51 ::  نويسنده : alireza       

 دو نفر میرن تهران یک فولکس قورباغه ای میخرن، برمیگردن طرف شهرشون.
 نزدیکای شهرشون یهو فولکسه خاموش میشه، هرکار میکنن دیگه روشن نمیشه. یکیشون برمیگرده به اون یکی میگه: برو نگاه کن ببین ماشین چه مرگش زده.
 اون یکی درِ کاپوتو باز میکنه، یک نگاه میکنه با تعجب میگه: بیا که ماشین موتور نداره!
 خلاصه اولی پیاده میشه میاد یک نگاه میندازه، میگه: برو از صندوق عقب ابزار بیار، خودم درستش میکنم!
 اون یکی میره درِ صندوق عقب رو وا میکنه، یهو داد میزنه: بیا که از تهران تا اینجا دنده عقب اومدیم



شنبه 30 دی 1391برچسب:, :: 22:49 ::  نويسنده : alireza       

 یکی خیلی کار بد کرده بوده می برنش جهنم.
 تو وسط راه میگن به تو یه آوانس میدیم ، میگه چی؟
 میگن اینجا 2 نوع جهنم داریم یکی جهنم ایرانی ها و یکی جهنم خارجی ها.
 میپرسه فرقش چیه؟
 میگن تو جهنم خارجی ها هفته ای یک بار قیـر داغ میریزن تو دهنتون اما تو جهنم ایرانی ها هر روز.
 خلاصه میگه من میرم تو جهنم خارجیا.
 یه چند ماه بعد میبینه اینجا خیلی ناجوره میگه خوب شد تو جهنم ایرانی ها نرفتم که کارم زار بود اما بد نیست یه سری به اونها بزنم تا به اینجا راضی باشم خلاصه میره میبینه همه نشستن دارن حرف می زنند خبری هم از قیر داغ نیست ،می پرسه: جریان چیه؟
 میگن: بابا اینجا یک روز قیر نیست ، یک روز قیف نیست ، یه روز قیر و قیف هست اما مامورش نیست!



جمعه 29 دی 1391برچسب:, :: 22:18 ::  نويسنده : alireza       

سر گروهبان پادگان آموزشی رو کرد به گروهان تحت امرش و گفت :همه شما به خاطر بی نظمی و سرپیچی از دستور باید تنبیه بشید ، زود نفری ده بار روی زمین شنا برید وشروع کرد به شمردن یک دو سه چهار پنج شش هفت هشت نه ، نه ، نه ، نه ، نه و همینطور بهگفتن عدد نه ادامه داد ، بعد از چند دقیقه در حالی که لبخند میزد گفت : میدونم الان دارین تو دلتون بهم فحش میدین ولی این اونیفرمی که تنمه ضد فحشه...یهو یه صدا از بین گروهان به گوشش خورد :مگه مادرت هم اونیفرم میپوشه ؟!

 



شنبه 23 دی 1391برچسب:, :: 22:56 ::  نويسنده : alireza       

از آزادی سوار تاکسی شدم تا صادقیه میگم چقدر شد؟میگه 500تومن میگم همش دو قدم راهه 500تومن!!میگه اینطوری قدم برداری شلوارت پاره میشه هاااااا :))))))



شنبه 23 دی 1391برچسب:, :: 22:35 ::  نويسنده : alireza       

مامانم گیر داده بود که تو سرت یه جا گرمه , سر و گوشت می جنبه , دختر زیر سر داری و منم هی میگم نه بابا این چه حرفیه , من و این کارا؟
وسط بحثم هی دلارام زنگ می زد و من ریجکت می کردم
بعدش زنگ زدم میگه معلومه کدوم گوری مشغول بودی؟
گفتم بابا داشتم با مامانم راجع به تو حرف می زدم , بش می گفتم یه فرشته پیدا کردم اسمش دلارامه , اصلا ببینی عاشقش میشی
دلارامم کلی ذوق کرد و نرم شد
سر شب مامانمو بردم تندیس یه خریدی بکنم براش، از اون حال و هوای گیر دادن در بیاد
تو پاساژ داشتیم می گشتیم خیلی خرسند و مامانم دیگه داشت باور می کرد که من کسی زیر سرم نیست که یهو دیدم دلارام با مامانش اومدن کنار ما , خیلی هم گرم برخورد کردن , مامانم گفت خانوم کی باشن؟
دلارامم خیلی با ذوق برگشت گفت من همون فرشته ای هستم که علی جون عصری راجع بهم با شما صحبت می کرد دیگه



شنبه 23 دی 1391برچسب:, :: 22:31 ::  نويسنده : alireza       

امروز نشسته بوديم سر ميز داشتيم ناهار ميخوريم! واسم اس ام اس اومده نگاه ميکنم ميبينم بابامه!
متن اس ام اس: بابا جون عزيزم اون خورشت رو بده بياد سمت من!
من همينجور هاج و واج موندم! ميخنده و بازم بهم اس ام اس ميده که: امروز همراه اول بهم 150 تا "مسيج" هديه داده گفتم حروم نشه



شنبه 23 دی 1391برچسب:, :: 20:14 ::  نويسنده : alireza       

اعتراف می کنم دو هفته قبل داشتم می رفتم جلسه، خیلی عجله داشتم، بهترین کت و شلوارم رو پوشیده بودم. باورتون نمی شه، وقتی از جلسه برگشتم خونه و درست دم در بود که فهمیدم همه این مدت با دمپایی بودم!


چند شب قبل خواب دیدم از کنار فلکه شهرداری با موتور یه تیکه خلاف رفتم تا به اون طرف رسیدم از شانس بد ما دیدم پلیس ها وایسادن میگن ایست ایست! ما هم همون وسط خیابون وایسادیم. حالا مونده بودیم یه دنده بزنیم فرار کنیم یا موتور رو بدیم تحویل شون! خواستم فرار کنم دیدم به سربازه گفت شلیک کن!!! خلاصه آخرش موتور رو گرفتن. حالا حتما میگین این چه ربطی به اعتراف کردن داره؟ آخه بعد از این خواب بدون اینکه حواسم باشه همه این ها یه خواب بوده، نیم ساعتی رو تخت داشتم فکر می کردم که حالا جریمه و دردسر آزاد کردن موتور به کنار، فردا با چی برم دانشگاه؟!


اعتراف می کنم یه بار داشتم پشت سر یه بنده خدایی حرف می زدم توی یه جمعی، خیلی از دستش عصبانی بودم. یه کم هم غیرمنصفانه و البته بی ادبانه حرف زدم. وقتی حرفم تموم شد یکی از بچه ها گفت: دیگه چیزی نمیخوای بهش بگی! گفتم: چرا، هر چی به او عوضی بگم حقشه اما همین بسشه، چطور مگه؟ گفت: چون هفته قبل اومده خواستگاری خواهرم و عقد کردن. الان تقریبا هر شب می بینمش، گفتم پیغامی داری بهش برسونم...



شنبه 23 دی 1391برچسب:, :: 20:7 ::  نويسنده : alireza       

مرد: عزیزم از وقتی میری ورزش هیکلت خیلی قشنگ شده!
زن: از اولشم هیکلم قشنـــــــــــــــگ بووووووود!
مرد: اون که ۱۰۰%… هیکلت همیشه قشنگ بوده…
اصلاً من هیکلت رو روز اول دیدم خیلی خوشم اومد…!
زن: یعنی به خاطر هیکلم، فقط با من ازدواج کردی ؟
خیلی هیــــــــــــزی!
مرد: نه عزیزم، عاشق اخلاقت شدم که باهات دوست شدم…
هیکلت واسم مهم نبود!
زن: یعنی چی؟!
پس این همه ورزش میرم، برای کی میرم برا عمم؟!
هیکلم برات مهم نیست؟!!
مرد: عزیزم، موقع دوست شدن مهم نبود، الان که هست…!
زن: یعنی الان میرم ورزش، برات بی اهمیت میشم؟!!
مرد: فدات شم، قربونت بشم، همه چیزت، تمام وجودت، همه خصوصیاتت، برام مهمه!
زن : یعنی باید همه خصوصیات خوب رو داشته باشم که دوستم داشته باشی؟
خیلی نامردی…
چیه پای کسی درمیونه؟؟!!
مرد: بابا، جان مادرت بیخیال شو، چه غلطی کردیم تعریفتو کردیماااا؟؟!!
زن: دیدی… دیدی…
پس از اول درست حدس زدم که یه ریگی تو کفشته که داری ازم تعریف می کنی؟!
برو از جلو چشام دور شو…
یه چند ساعت نمی خوام قیافتو ببینم…



شنبه 23 دی 1391برچسب:, :: 20:4 ::  نويسنده : alireza       

يك بابايي داشته از سر كار برميگشته خونه، يهو ميبينه يك جمع عظيمي دارن تشييع جنازه ميكنند، منتها يجور عجيب غريبي: اول صف يك سري ملت دارن دو تا تابوت رو ميبرن، بعد يك يارو مرده با سگش راه ميره، بعد ازون هم يك صف 500 متري ملت دارن دنبالشون ميرن. يارو كف ميكنه، ميره پيش جناب سگ دار، ميگه: تسليت عرض ميكنم قربان، خيلي شرمندم... ميشه بگيد جريان چيه؟ يارو ميگه: والله تابوت جلوييه خانممه، پشتيش هم مادر خانومم... هردوشون رو ديشب اين سگم پاره پاره كرده! مرده ناراحت ميشه، همينجور شروع ميكنه پشت سر يارو راه رفتن، بعد از يك مدت برميگرده ميگه: ببخشيد من خيلي براتون متاسفم، ميدونم الانم وقت پرسيدن اينجور سوالا نيست، ولي ممكنه من يك شب سگ شما رو قرض بگيرم؟! مرده يك نگاهي بهش ميكنه، اشاره ميکنه به 500 متر جمعيتي پشت سر، ميگه: برو ته صف!



شنبه 23 دی 1391برچسب:, :: 20:2 ::  نويسنده : alireza       

دو نفر رفته بودن شكار، اولی از دور يك شير ميبينه، نشونه ميگيره ميزنه... تيرش خطا ميره و ميخوره به دم شيره. شيره هم شاكي ميشه، ميدوه طرفشون كه سرويسش كنه. اولی جنگي ميره بالاي درخت، ميبينه رفیقش همينجور اون پايين واستاده، بهش ميگه: بابا بيا بالا، الان مياد دهنتو سرويس ميكنه. یارو يك نگاهي بهش ميكنه، ميگه: برو گمشو ! مگه من زدم؟!



شنبه 23 دی 1391برچسب:, :: 19:55 ::  نويسنده : alireza       

پسره تو كليسا نشسته بوده، يهو مي‌بينه يه دختر خيلي خوشگل  مياد تو. ميدوه ميره پشتِ يه مجسمه قايم ميشه. دختره مياد ميشينه جلوي محراب و ميگه: اي خدا! تو به من همه چي دادي ، پول دادي ، قيافه دادي ، خانواده خوب دادي... فقط ازت يه چيز ديگه ميخوام... اونم يه شوهر خوبه ...يا حضرت مسيح‌! خودت كمكم كن! پسره از پشت مجسمه مياد بيرون ميگه: عيسي هل نده!‌ هل نده زشته ، خودم ميرم!



شنبه 23 دی 1391برچسب:, :: 19:46 ::  نويسنده : alireza       

 

یارو میره تایلند،
میخواسته سوار اتوبوس بشه؛
مامور اتوبوس بهش میگه: a ticket
یارو: چی چی؟
مامور اتوبوس دوباره: a ticket
...
یارو: من که نفهمیدم چی گفتی اما محض احتیاط مادرتو ... !!
مامور اتوبوس:هوی؛ منو میگی؟؟ الان مادرتو ....

شخص سومی از راه میرسه ومیگه:آقایون چرا دعوا میکنین؟
خوبیت نداره مملکت غریبه !!! صلوات بفرستین
کل اتوبوس:
اللـــهـــــم صـــــلی عـــــــــلــی مــحمــــــــد و آل مـــــــحمــــــــد !!
:))))))))))))))))))))

 



شنبه 23 دی 1391برچسب:, :: 19:44 ::  نويسنده : alireza       

?.غضنفر وایستاده بوده تو صف اتوبوس، میبینه نفر کناریش یک کتاب کلفت دستشه، روش نوشته فلسفه و منطق. ازش میپرسه: ببخشید قربان، این یعنی چی؟ فلسفه و منطق دیگه چیه؟! یارو میگه: ببین، مثلا شما تو خونتون آکواریوم دارین؟ غضنفر میگه: آره. یارو میگه: خوب تو آب این ماهی رو عوض میکنی؟ بهش غذا میدی؟ غضنفر میگه: خوب آره. میگه: چرا؟ میگه: آخه اگه بهش غذا ندم که میمیره. یارو میگه: آفرین! پس فلسفه تو از غذا دادن به ماهی اینه که زنده بمونه. غضنفر میگه: عجب! ‌خوب حالا منطق چیه؟‌ یارو میگه: ببین شما اگه خواهرت یک شب دیر بیاد خونه،‌ چی فکر میکنی؟ غضنفر میگه: خوب فکر میکنم کار داشته، دیر اومده. میگه: خوب حالا اگه شب دوم باز دیر بیاد چی؟ میگه: خوب فکر میکنم رفته خونه اون یکی خواهرم. میگه: حالا اگه شب بعد هم دیر بیاد چی؟ میگه: ‌خوب بهش شک میکنم. یارو میگه: هان! یعنی از لحاظ منطقی شک میکنی که چون خواهرت هر شب دیر میاد، لابد کار بد میکنه. غضنفر میگه:‌ آهـان، پس فلسفه و منطق اینه! بعد از یک مدت غضنفر میره یه کتاب فلسفه و منطق میخره، رفیقش میبیندش، ازش می پرسه: غضنفر! این فلسفه و منطق یعنی چی؟ میگه: ببین شما تو خونتون آکواریوم دارین ؟ رفیقش میگه: آره. غضنفر میگه: هان! پس خواهرت خیلی بچه بدیه  !!!



شنبه 23 دی 1391برچسب:, :: 19:42 ::  نويسنده : alireza       

?.غضنفر رو می‌برن سربازی، تمرین چتربازی. موقع پریدن که میشه، همه می‌پرن به جز غضنفر. یارو گروهبانه میگه: سرباز بپر!‌ غضنفر میگه: من نمی‌پرم! یارو میگه: یعنی چی؟ گفتم بپر! باز غضنفر میگه: جناب سروان من نمی‌پرم! گروهبانه میگه: آخه چرا نمی‌پری؟ غضنفر میگه: جناب سروان مادرم دیشب خواب دیده که چتر من باز نمیشه و من میفتم میمیرم! گروهبانه شاکی میشه، میگه: مرتیکه چرا مزخرف میگی؟! خواب ننه تو چیکار داره به چتر بازی؟! یالله بپر!‌ غضنفر میگه: نه جناب سروان، مادر من هرچی خواب ببینه درست درمیاد، من نمی‌پرم! آخر گروهبانه شاکی میشه، ‌میگه: ‌بابا اصلاً تو بیا چتر منو بگیر، من چتر تورو می‌گیرم. غضنفر میگه: خیلی خوب جناب سروان، ولی شما نپری ها! خلاصه غضنفر چتر گروهبانه رو برمی‌داره و می‌پره و از قضا چترش هم باز میشه. همین جور که داشته واسه خودش خوش و خرم می‌رفته پایین، یهو می‌بینه یک چیزی از بغلش مثل گلوله رد شد به طرف پایین و گفت: مـــــــــا د ر تـــــو ...!



شنبه 23 دی 1391برچسب:, :: 18:37 ::  نويسنده : alireza       

تو خارج : 
boy:hi 
Girl:hi 
boy:how are you? 
... 
Girl:im fine and you 
boy:im good too 
Girl:so nice 
boy:where are you from and how oldare you ? 
Girl:england 22 years old 
boy:ok nice to meet you 
Girl:me too honey 

حالا تو ایران : 
boy:hi 
boy:hiiiii 
boy:slm kardamaaa 
boy:alooooooooo o 
Girl:چی میگی میمون؟؟؟؟ 
:|boy 
:|yahoo 
:|internet 
:|firefox 
:|Modem 
:|control panel 



شنبه 23 دی 1391برچسب:, :: 1:54 ::  نويسنده : alireza       

 

حمله آمریکا به ایران

 

نظرات جالب هموطنان عزیز در سایت خبرگزاری منتشر شده ! :


* ما 4شنبه امتحان داریم لطفا بندازین جمعه
* من چهارشمبه چک دارم !
* منم چهارشنبه امتحان دارم . موندم چیکار کنم . برم جنگ نَرَم جنگ...
* پس چرا ساعت شو نگفته؟! شاید ما خونه نباشیم...
* حالا من چی بپوشم؟!
* ما شماره ماشين مون فرده، فك نكنم بتونيم تــو اين حماسه آفريني حضور بهم برسونيم!
* میشه بهش بگین موقع برگشت منو به عنوان غنیمت ببرن آمریکا
* سه شنبه حمله کنن تا چهارشنبه تمومش کنن که پنج شنبه جعمه بریم دَدَر!!
* شام هم میدن؟
* ایول ، بالاخره یه بهونه جور شد من پنجشنبه نرم عروسی. از جنگ برگشتم خستم ! تازه اگه اسیر نشم و برگردم
* بگو سر راه نون بگیره...
* ای بابا حالا نمیشه جمعه عصر باشه آخه عصرای جمعه خیلی دلگیره آقا ما از مسئولین خواهشمندیم جمعه حول و حوش ساعت ۳-۴ حمله کنن بعد از ناهار
* خوب شد قسط وامم خیلی عقب افتاده چه خوب میشه الفرار......
* اقا ببخشيد من جغرافيم زياد خوب نيست. اين اردن كه گفتين كجاي نقشه جهانه؟!
* آخ جون من پنجشنبه کنکور ارشد دارم...
* قبول نیست چون نگفته از کدوم طرف میاد !
* فقط تو رو خدا صبح زود بیا و گرنه ناراحت میشیم به خاطر خودتون میگیم تو ترافیک گیر نکنین
*  پخش مستقیمم داره؟ کدوم کانال نشون میده؟



شنبه 23 دی 1391برچسب:, :: 1:49 ::  نويسنده : alireza       

یک دانشجوی عاشق سینه چاک دختر همکلاسیش بود.
بالاخره یک روزی به خودش جرات داد و به دختر راز دلش رو گفت و از دختره خواستگاری کرد.
.
.
.
اما دختر خانوم داستان
 ما عصبانی شد و درخواست پسر رو رد کرد.
بعدم پسر رو تهدید کرد که اگر دوباره براش مزاحمت ایجاد کنه، به حراست میگه...

 

روزها از پی هم گذشت و دختره واسه امتحان از پسر داستان ما یک جزوه قرض گرفت و داخلش نوشت :  ” من هم تو رو دوست دارم، من رو ببخش اگر اون روز رنجوندمت “
اگر منو بخشیدی بیا و باهام صحبت کن و دیگه ترکم نکن.
.
.
ولی پسر دانشجو هیچوقت دیگه باهاش حرف نزد.
.
.
چهار سال آزگار گذشت و هر دو فارغ التحصیل شدند. اما پسر دیگه طرف دختره نرفت.!!
.
.
نتیجه اخلاقی این ماجرا
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پسرهای دانشجو هیچوقت لای کتاب ها و جزوه هاشون رو باز نمیکنند.



شنبه 23 دی 1391برچسب:, :: 1:36 ::  نويسنده : alireza       

 
یکی بود ، دو تا نبود ، زیر گنبد کبود که شایدم کبود نبود و آبی بود ، یه دختر خوشگل بی پدر مادر زندگی می کرد. اسم این دختر زیبا سیندرلا بود که  روم به دیوار روم به دیوار ، گلاب به روتون خیلی خوشگل بود .
سیندرلا با نامادریش که اسمش صغرا خانم بود و 2 تا خواهر ناتنیاش که اسمشون زری و پری بود زندگی می کرد . بیچاره سیندرلا از صبح که از خواب پا می شد باید کار می کرد تا آخر شب . آخه صغرا خانم خیلی ظالم بود . همش می گفت سیندرلا پارکت ها رو طی کشیدی؟ سیندرلا لوور دراپه ها رو گرد گیری کردی؟ سیندرلا میلک شیک توت فرنگیه منو آماده کردی ؟ سیندرلا هم تو دلش می گفت : ای بترکی ، ذلیل مرده ی گامبو ، کارد بخوره به اون شکمت که 2 متر تو آفسایده ، و بلند می گفت : بعله مامی صغی ( همون صغرا خانم خودمون ) . خلاصه الهی بمیرم برای این دختر خوشگله که بدبختیهاش یکی دو تا نبود . .... القصه ، یه روز پسر پادشاه که خاک بر سرش شده بود و خوشی زیر دلش زده بود ، خر شد و تصمیم گرفت که ازدواج کنه . رفت پیش مامانش و گفت مامان جونم ..... مامانش : بعله پسر دلبندم .... شاهزاده : من زن می خوام ..... مامانش : تو غلط می کنی پسره ی گوش دراز ، نونت کمه ، آبت کمه ؟ دیگه زن گرفتنت چیه؟......... شاهزاده : مامان تو رو خدا ، دارم پیر پسر می شم ، دارم مثل غنچه ی گل پرپر می شم .....مامانش در حالی که اشکش سرازیر شده بود گفت : باشه قند عسلم ، شیر و شکرم ، پسر گلم ، می خوای با کی مزدوج شی؟ ....... شاهزاده : هنوز نمی دونم ولی می دونم که از بی زنی دارم می میرم ...... مامانش : من از فردا سراغ می گیرم تا یه دختر نجیب و آفتاب مهتاب ندیده و خوشگل مثل خودم برات پیدا کنم . خلاصه شاهزاده دیگه خواب و خوراک نداشت . همش منتظر بود تا مامانش یه دختر با کمالات و تحصیل کرده و امروزی براش گیر بیاره. یه روز مامانش گفت : کوچولوی عزیز مامان ، من تمام دخترای شهر رو دعوت کردم خونمون، از هر کدوم که خوشت اومد بگو تا با پس گردنی برات بگیرمش ، شاهزاده گفت : چرا با پس گردنی؟ مامانش گفت : الاغ ، چرا نمی فهمی ، برای اینکه مهریه بهش ندی، پس آخه تو کی می خوای آدم بشی ؟ روز مهمونی فرا رسید ، سیندرلا و زری و پری هم دعوت شده بودند . زری و پری هزار ماشاالله ، هزار الله اکبر ، بزنم به تخته ، شده بودند مثل 2 تا بچه میمون ، اما سیندرلا ، وای چی بگم براتون شده بود یه تیکه ماه ، اصلا" ماه کیلویی چنده ، شده بود ونوس شایدم ...( مگه من فضولم ، اصلا" به ما چه شبیه چی شده بود ) . صغرا خانم حسود چشم در اومده سیندرلا رو با خودش نبرد ، سیندرلا کنار شومینه نشست و قهوه ی تلخ نوشید و آه کشید و اشک ریخت . یهو دید یه فرشته ی تپل مپل با 2 تا بال لنگه به لنگه ، با یه دماغ سلطنتی و چشمای لوچ جلوی روش ظاهر شد ....سیندرلا گفت : سلام....... فرشته : گیریم علیک . حالا آبغوره می گیری واسه من ؟ ...... سیندرلا : نه واسه خودم می گیرم .......فرشته : بیجا می کنی ، پاشو ببینم ، من اومدم که آرزوهات رو بر آورده کنم ، زود باش آرزو کن ...... سیندرلا : آرزو می کنم که به مهمونیه شاهزاده برم ...... فرشته : خوب برو ، به درک ، کی جلوی راهتو گرفته دختره ی پررو ؟ راه بازه جاده درازه........ سیندرلا : چشم میرم ، خداحافظ ...... فرشته : خداحافظ .... سیندرلا پا شد ، می خواست راه بیفته . زنگ زد به آژانس ، ولی آژانس ماشین نداشت . زنگ زد به تاکسی تلفنی ولی اونجا هم ماشین نبود . زنگ زد پیک موتوری گفت : آقا موتور دارید؟ یارو گفت : نه نداریم. سیندرلا نا امید گوشی رو گذاشت و به فرشته گفت ؟ هی میگی برو برو ، آخه من چه جوری برم؟ فرشته گفت : ای به خشکی شانس ، یه امشب می خواستم استراحت کنم که نشد ، پاشوبیا ببینم چه مرگته !!!! بلاخره یه خاکی تو سرمون می ریزیم . با هم رفتند تو انباری ، اونجا یدونه کدو حلوایی بود ، فرشته گفت بیا سوار این شو برو ، سیندرلا گفت : این بی کلاسه ، من آبروم می ره اگه سوار این بشم . فرشته گفت : خوب پس بیا سوار من شو !!! سیندرلا گفت : یه آناناس اونجاست فرشته جون ، به دردت می خوره؟ .... فرشته : بعله می خوره .....سیندرلا : پس مبارکه انشاالله . خلاصه فرشته چوب جادوگریش و رو هوا چرخوند و کوبید فرق سر آناناس و گفت : یالا یالا تبدیل شو به پرشیا. بیچاره آناناس که ضربه مغزی شده بود از ترسش تبدیل شد به یه پرشیای نقره ای. فرشته به سیندرلا گفت : رانندگی بلدی؟ گواهینامه داری؟....... سیندرلا : نه ندارم ........ فرشته : بمیری تو ، چرا نداری؟..... سیندرلا : شهرک آزمایش شلوغ بود نرفتم امتحان بدم...... فرشته : ای خاک بر اون سرت ، حالا مجبورم برات راننده استخدام کنم. فرشته با عصاش زد تو کله ی یه سوسک بدبخت که رو دیوار نشسته بودو داشت با افسوس به پرشیا نگاه می کرد . سوسکه تبدیل شد به یه پسر بدقیافه ، مثل پسرای امروزی . سیندرلا گفت : من با این ته دیگ سوخته جایی نمیرم.....فرشته : چرا نمیری؟........ سیندرلا : آبروم می ره....... فرشته : همینه که هست ، نمی تونم که رت باتلر رو برات بیارم ....... سیندرلا : پس حداقل به این گاگول بگو یه ژل به موهاش بزنه . خلاصه گاگول ژل زد به موهاش و با هر بدبختی بود حرکت کردند سمت خونه ی پادشاه. وقتی رسیدند اونجا دیدیند وای چه خبره !!!!! شکیرا اومده بود اونجا داشت آواز می خوند ، جنیفر لوپز داشت مخ پدر پادشاه رو تیلیت می کرد . زری و پری هم جوگیر شده بودند و داشتند تکنو می زدند . صغرا خانم هم داشت رو مخ اصغر آقا بقال راه می رفت (آخه بی چاره صغرا خانم از بی شوهری کپک زده بود ) خلاصه تو این هاگیر واگیر شاهزاده چشمش به سیندرلا افتاد و یه دل نه صد دل عاشقش شد . سیندرلا هم که دید تنور داغه چسبوند و با عشوه به شاهزاده نگاه کرد و با ناز و ادا اطوار گفت : شاهزاده ی ملوسم منو می گیری ؟....... شاهزاده : اول بگو شماره پات چنده ؟........ سیندرلا : 37 ....... شاهزاده در حالی که چشماش از خوشحالی برق می زد گفت : آره می گیرمت ، من همیشه آرزو داشتم شماره ی پای زنم 37 باشه. خلاصه عزیزان من شاهزاده سیندرلا رو در آغوش کشید و به مهمونا گفت : ای ملت همیشه آن لاین ، من و سیندرلا می خواهیم با هم ازدواج کنیم ، به هیچ خری هم ربط نداره . همه گفتند مبارکه و بعد هم یک صدا خوندند : گل به سر عروس یالا ... داماد و ببوس یالا ... سیندرلا هم در کمال وقاحت شاهزاده رو بوسید و قند تو دلش آب شد ( بعد هم مرض قند گرفت و سالها بعد سکته کرد و مرد) سپس با هم ازدواج کردند و سالهای سال به کوریه چشم زری و پری و صغرا خانم ، به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند و شونصد تا بچه به دنیا آوردند و بعد با هم گور به گور شدند .



شنبه 23 دی 1391برچسب:, :: 1:27 ::  نويسنده : alireza       

اول میره سراغ نفر سوم:
شما چی شد که نفر سوم شدی ؟
نفر سوم یه مگس رو تو هوا با شمشیر دو نصف میکنه .....
خبرنگاره میره سراغ نفر دوم . نفر دوم هم یه مگس به خبرنگار نشون میده با شمشیر تو هوا دوتا بالشو میزنه ....
خبرنگار هاج و واج می مونه که نفر اول چه شاهکاریه ؟
به نفر اول که غضنفر بوده میگه شما چه مهارتی نشو ن دادی؟ غضنفر یه مگس نشونش میده با شمشیر تو هوا مگس رو میزنه...مگسه اول میفته زمین بعد بلند میشه دوباره پرواز میکنه...
خبرنگارمیگه ...این که رفت!
غضنفر میگه رفت ... ولی دیگه هیچوقت بچه دار نمیشه ....



شنبه 23 دی 1391برچسب:, :: 1:25 ::  نويسنده : alireza       

یکی از فانتزیام اینه که دکتر بشم بعد یه روز تو خیابون راه برم یه ماشین بزنه بهم
منم محل ندم ، ‌بلند شم تو خیابون راهمو ادامه بدم !
مردم چشاشون گرد بشه ! حالا شاید سوال پیش بیاد که دکتر چی بود این وسط ؟
اون دیگه به شما ارتباطی نداره ! من میخوام تحصیلاتمو ادامه بدم !!!



شنبه 23 دی 1391برچسب:, :: 1:23 ::  نويسنده : alireza       

صبح زود رسیدم خونه، شب کار بودم، خیلی خسته بودم تازه خوابم برده بود که دیدم یکی داره بالاسرم باهام شوخی میکنه و قلقلک میده کف پامو فکر کردم داداشمه گفتم کرم نریز پدر سگ یهو چشمو باز کردم دیدم بابامه، بابای ما هم قاطی بلند بلند مادرمو صدا زد: خانوووووووووووووم بیا تحویل بگیر پسرت به من میگه پدر سگ :|
مادر ما هم بنده خدا تازه از خواب پاشده بود حالیش نبود گفت غلط کرده، پدر سگ خودشه :))))
بابام گفت تو نمیخواد طرفداری کنی



شنبه 23 دی 1391برچسب:, :: 1:18 ::  نويسنده : alireza       

پلیس به غضنفر: اینجا ماهی‌گیری قدغنه!!! غضنفر: ولی اینجا تابلو نزدین!!!
پلیس: نزدیم که نزدیم، زود باش از بالای اون آکواریوم بیا پایین!!!!



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد